شب بود . عاشق ، اول ِ جاده نشسته بود – تنها - ، و بقچه ای کنارش .
شب بود...کویر بود...و آسمان پهناور بود و...ستاره هایش .
حکومت ماه در شب ِ کویر ، دیدنی بود...و دیدنش ، لبخند ِ بغض آلود بر لبان آوردنی .
آهی از عاشق...و نگاهی از ماه .
هر دو از هم دور...هر دو به هم نزدیک ، و گاهی ، ماه و عاشق ، یکی .
عاشق ، گردنش را کج کرد روی شانه اش...و گفت : سلام .
ماه به لبخندی غریب جواب داد .
عاشق گفت : در تو که می نگرم ، زیبایی ِ زیبایم را می بینم .
...و ماه : حتماً هم ، تفاوت از زمین تا آسمان است...نه ؟
- محشری ! معرکه ای ! بی نظیر...
- من ؟ یا...ماه ِ تو ؟
- نشانه ای از معشوق ، وااای که چه لذتی دارد نگاه کردنش .
خبری از او نداری ؟
- بی قراری ؟
- بی قرار ؟
از چه سوال می کنی !...قرار چه ، صبر کجا...
جایش را نمی دانی ؟
- برو . بجوی . میابیَش .
عاشق ، همیشه بوی معشوق را می شناسد .
من رازدارم . اگر بگویم ، خلاف کرده ام .
عاشق ، خواست که اشک بریزد .
دل ِ آسمان گرفت ، و ابر ، بغض ِ آسمان شد ، و آرام آرام خودش را به گفتگوی ماه و عاشق رساند .
- من عاشق نیستم . اگر بودم ، میافتمش . نیستم ، حتی به اندازه ی قطره ای...
- هستی .
هر قطره ی تو ، دریاست...
- دارم آب می شوم . خراب می شوم . جستجو چه قدر ؟ انتظار تا به کِی ؟
- الماس که الماس شد ، ابتدایش ذغال سنگ بود و ، در دل زمین ، از پی ِ هزار سختی ، بدین جا رسید .
العاقل ُ فی العشاره !
- العاقلُ !...العاشقُ را با عقل چه کار ؟
حرف ِ او علی الدّوام...معشوق...معشوق...
می روم . باید بروم . دیر می شود...
- خسته ای . بمان . بخواب و...فردا راهی شو . راهت را ، فردا ، از خورشید بپرس .
- تاب نمی آورم...
... و در ماه ، عمیق نگریست . و گفت : بسم الله .
... و آه...و اشک...
و ابر ، آسمان را گرفت...
...
سال هاست می گذرد...سال هاست...
ماه ، شبی سراغ عاشق را گرفت .
شب بود . سکوت بود .
جاده ها...خیس .
ابر ، باران می ریخت...
و عاشق ، اشک...