روضه
یکشنبه / ۲۴ربیع الثانی / ۱۴۲۸
به طور اتفاقی و به همراه رفیقمان ، گذرمان می افتد به نگارخانه ی عاشوراییان واقع در بلوار زرهی .
موسیقی « بوی پیراهن یوسف » گوش را نوازش می هد . سه گوشه از سالن فقط عکس است از شهداء . از پیکرهایشان . می رویم که ببینیم .
یک انسان عادی اگر می خواست این ها را ببینید احتمالاً حالش به هم می خورد و به استفراغ و این ها منتهی می شد . اما ما که انسان عادی نیستیم . هستیم ؟
- خودتان بگویید ! –
ابروهایم را توی هم می کنم و چشمانم را ریز و سعی می کنم خیلی قشنگ عکس های پیکرها را نگاه کنم .
پیکرها را اگر بخواهم شرح بدهم ، کمی و فقط کمی از آن ها می شود :
« بدن های سوخته...خیلی ها جزغاله و سیاه شده اند...بعضی پیکرها هم سر ندارند...یا ، بعضی پیکرها سر هم ندارند !...پوست بدن کاملاً از بین رفته و همه اش گوشت...بعضی از بدن ها صورتشان در هم جمع شده و بعضی مغزشان از سرشان بیرون ریخته...بعضی بدن ها باد کرده...بعضی ، دل و روده شان بیرون ریخته...و...خیلی چیزها که باید ببینید ! »
کدام ؟ کدامشان مقرب ترند ؟ کدامشان را خدا بیشتر دوست داشته ؟ آنی که راحت و آرام رفته - با یک ترکش- یا آنی که سوخته و لِه و لورده شده ؟ یا آن که بدنش قابل تشخیص نبوده ؟
دو دیدگاه هست .
یکی اینکه بگوییم آن هایی که به طرز فجیعی رفته اند ، خدا می خواسته که هرچه گناه و حجاب داشته اند را با سوزاندن بدنشان و آن وضعیت پاک کند و بعد ببرد .
دوم این که نه !
هرکه عاشق پیشه تر بی خویش تر !
نمی شود حساب کرد...
آیا بگویم هرکه در این بزم مقرب تر است...جام بلا بیشترش می دهند ؟!
نمی دانم...نمی دانم چه باید گفت ؟
ولی یک فکری را که می کنم دلم می لرزد...این که ما عکس این ها را هم نمی توانیم ببینیم ، حالا چه طور می شود که...که...حضرت ِ...زینب (س)...برای واقعه ی کربلا و آن بدن برادرش می گوید « ما رأیت الا جمیلا...» !
و ما باید با کدام چشم بنگریم این ها - این بدن های سوخته و صورت های متلاشی شده – را که بگوییم « ما رأیت الا جمیلا ! » . کِی می توانیم ؟ عُمراً !
گودالِ قتلگاه پر از بوی سیب بود تنهاتر از مسیح کسی بر صلیب بود...
و من بیشتر می گردم...بیشتر .
دفتر یکی از شهدا را می بینم . دفتر مشقش را ! احتمالاً سال اول و دوم ابتدائی را داشته می خوانده...تاریخ ِ سه روز قبل از شهادتش . نمره اش شده 20 .
حالا دیگر نمره اش شده بیستِ بیست !
آخر ِ یکی از خاطرات شهدا نوشته شده :
« ...و ما فهمیدیم آدم هرچه را می خواهد بخواهد باید از خود خدا بخواهد... »
همان چیزی که ما نمی فهمیم . اول همه جا می رویم...بعد می رویم آن جایی که باید اول می رفتیم !
( پرسید : چرا به او نمی رسم ؟ گفت : چون تو او را از خودش خواستی ، نه از آفریننده ی عشق ! )
در آخر دفتری نوشته است :
« آیت الله خامنه ای : در روایت است که وقتی شهید در میدان جنگ از مرکب به زیر می افتد هنوز بدن او به زمین نرسیده ملائکه ی الهی آغوش باز می کنند و او را در آغوش می گیرند ، چه نعمتی از این بالاتر ؟!! »
و در آخر نگاهی به گلدانی می اندازم و از نگارخانه می روم بیرون .
. . .
من ، هیچ نفهمیدم . آن چه دیدم و آن چه نوشتم !
یا حق !