و آتش چنان سوخت بال و پرت را...
شنبه / 11 ذی القعده / 1427
امروز آفتاب نیفتاد توی صورتم که سگرمه هایم را توی هم کنم و چشمانم را ریز تا به آن دورها خیره شوم...هوا بد جوری ابری ست .
آسمان بغض کرده و انگار هوای باریدن ندارد . از سرمای بیرون به خانه پناه می آورم .
در را پشت سرم می بندم و دستانم را ها می کنم و می پیچم سمت چپ تا بروم توی آشپزخانه...
مادر را می بینم و در وحله ی اول چشمم می افتد توی چشمانش که یک جوری بفهمی نفهمی اشک تویش جمع شده. این بار سگرمه هایم توی هم می رود که مثلا چی شده !
می گوید : صادق ! حاجی دلواری شهید شده !
یک آن خیره می شوم به زمین و لحظاتی هیچ نمی گویم . هیچ حرکتی نمی کنم . نمی توانم هم .
اسم هواپیما ی چند روز پیش سقوط کرده را می آورد...
لعنت به هواپیما !
خبر حاج احمد کاظمی را هم همینطور شنیدم.
هنوز سرباز بودیم توی لشکر 8 نجف اشرف . تمام اتاق را برق انداخته بودم که یعنی حاج احمد کاظمی می خواهد بیاید بازدید . آمد . دستی تکان داد و رفت...
چند سالی بود که شده بود فرمانده نیروی زمینی سپاه...وگرنه قبلش فرمانده لشکر 8 بود .
دو هفته بعد...
نشسته ام پشت سیستم . تلویزیون روشن است . ظهر . اخبار می گوید خبر حاج احمد را و هوا...هواپیما را...
یک آن داد می زنم...همه می ریزند که چه شده؟!...می گویم حاج احمد...
...
خب...بگو حاجی دلواری...مداح ِ مسجد امام حسن(ع) گلستان...تو که دیگر بازنشسته ی سپاه بودی...آن تو چه می کردی؟...می خواهی بگویی آری اینچنین است برادر؟!
هی...هی...باید می فهمیدم آن روز که داشتم قدم می زدم و مرا دیدی و سوار ماشین کردی و حال و احوالی . و خندیدی و رفتی .
حالا دیگر فکر کنم اسم خیابان رئیس علی دلواری گلستان بشود خیابان حاجی دلواری خودمان !
...
حاج احمد...دست تکان دادنت را یادم می ماند فرمانده ی من !
حاجی دلواری...خنده های تو را هم...
...
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را...