در شهر یکی نیست چو چشمان تو خونریز...
سوم شعبان المعظم ۱۴۳۲
صبح سوم شعبان میروم به دیدار ضریح حضرت ثارالله علیهالسلام؛ محل کارگاه ساخت ضریح مطهرش در قم.
شلوغ است. وارد میشوم و سلام میدهم. اینجا، شبیهترین جغرافیا به کربلاست.
تَق تَق تَق تَق صدای منبّت کاران کارگاه بلند است، و هِق هِقِ گریهی دردمندان، دلباختگان، از خود بیخود شدگان.
مبهوت، دوْر کعبهی خویش میگردم. دست میاندازم در شبکه های ضریح. سر بر شانههایش میگذارم و غربت سالهای دوری را میگریم. میبویمش، میبوسمش...
ضریح زیبا، خوشا به حالت که چه توفیق یافته ای! وقتی تو را به کربلا پُست می کنند، همین طور دل است که با تو میآید و همان جا میماند. میبوسمت که با لبهام یادگاری نوشته باشم بر جای بوسههای ملائک.
وه چه شگفت که از روی دستان ما پَر میگیری و روزی، عالمی به دوْر تو خواهد چرخید. تو میروی به سلامت سلام ما برسانی...
آن ها که توان از دست دادهاند نشستهاند روی زمین به گریه کردن. میدانیم و نمیدانیم کجاییم.
میرسم به پایین پای ضریح، گوشهی ششم. ناگاه بیتی بر زبان میآورم که دلم آتش میگیرد و دیوانه میشوم:
سر شَهزاده اکبر چون ز شمشیر عَدو خم شد / ز تاب جَعد مشکینش چه خون افتاد در دلها...
قفل و کلید بی در و دیوار مانده است ..