وقایع الاتفاقیه ! ( قسمت دوم )
( برای دوستانی که بنده و وبلاگم را می شناسند : )
حرف هایی بود که نه در بچه های کتاب می شد زد - چون رسالتش را از دست می داد و وبلاگ شخصی ای هم نبود - و نه در پاییزوحشی - چون فضایش اجازه نمی داد . - ولی هردوی آن ها پابرجاهستند .
از این به بعد هم وقایع الاتفاقیه ی بچه های کتاب در اینجا نوشته خواهد شد . - این هم قابل توجه دوستانی که پیگیرش بودند . - قسمت اولش در پست قبلی آمده .
.........
بحث انتخابات است و حیفم آمد که شعر طنز استاد بیابانکی را نخوانید .
وقایع الاتفاقیه ( قسمت دوم )
اصلش ما همه جا بچه ی کتاب بودیم ! و بیشتر روز اولی که وارد پادگان عاشورای نجف آباد اصفهان شدیم ! ساکی با خود آورده بودم که همه شک برشان داشته بود که توی این چیست؟
آخرش هم دژبان ها دلشان طاقت نیاورد و گفتند تو یکی همه ی وسائلت را بریز بیرون ! یعنی که بدرقم مشکوکی. ما هم شروع کردیم و دیدند که اهع ! یک تُن کتاب آورده این بشر !
نمی گذاشتند که . با بدبختی بردمشان داخل . کلی هم لیچار بارمان کردند .
اصلا ما توی سربازی از همان اولش تا آخر کار کتابخانه بودیم . – این را گفتم که گفته باشم ! – یعنی کار فرهنگیمان شده بود همین .
همیشه کُمُد ِفِکسّنیم پُر کتاب بود . به قول رفیق لُرستانیمان « پُر ِش کتابه ! »
یک چیزی توی مایه های ابوعلی سینا و ابونصرفارابی و این حرفا ! – به جان خودم ! –
یادم می آید موقع نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود و من هم از خیلی وقت پیشش توی نخ رفتن به آنجا بودم . ولی موقع اش که شد ضدحال زدند و مرخصی ندادند .
ما هم نامردی نکردیم و و فقط با بیست هزار تومان ! پول پنج شنبه ای از پادگان زدیم و جمعه صبح رسیدیم تهران . حالا حسابش را بکن ده هزار تومان هم که خرج رفت و برگشت بشود ، ده هزار تومان بیشتر نداشتیم برای خرید کتاب ! ( معمولا این جور مواقع می گویند طرف یک تخته اش کم است و به قول دوستان خوب : گاگول ! تشریف دارد . بـــــَــله . )
ولی من بیشتر رفته بودم که وضعیت را ببینم اولا ، دوما تا می توانم کاتالوگ و بورشور جمع کنم .
آن هایی که فردا به دردم بخورند . – که حالا حسابی به دردم خوردند . –
صبحی رسیدم نمایشگاه . ( قابل توجه دوستان که بنده با لباس سربازی در آن مکان فرهنگی حضور پیدا کردم . )
رفتم داخل و دیدم بـــعله ! دخترانی بودند و پسرانی و می آیی ساعتی را با من بگذرانی ؟!
ما را می گویی ؟ تنها...بمیرم الهی . دلم برای خودم کباب شد !!!
روی هر نیمکتی دو به دو از جنس مخالف با هم در آسمان ها بودند و انگاری داشتند رمانِ « به او بگویید دوستش دارم » را برای هم نقد و بررسی می کردند .
( البته عمراً...قضیه از رمان و این چیزها رد بود ! )
خب البته ما هم لباسمان آنجا به دردهایی خورد .
یک دخترخانمی آمد از من پرسید که فلان سالن کجاست ؟ فکر کرد من جزو پرسنل آنجام . یکی دیگر هم تا مرا دید آمد سراغم و گفت : آقا اعزام این ماه مال چه اُرگانیه ؟ قضیه سهمیه ی بسیج را هم بفرمایید !
( در یادداشت های بعدی ماوقع سفر را به تفصیل خواهم نوشت . یادتان باشد . )
خداییش توی همه ی غرفه ها (( سوره مهر )) باحال ترینش بود . خیلی شیک و باکلاس .
قفسه هایش چهار ردیف داشتند و هر ردیفش سه چهار کتاب و از هرکتاب یک جلد . جلوی هرکتابی هم به تعداد زیادی بارکد ِ آن موجود بود . – بارکُد ها روی کاغذهای کوچکی چاپ شده بودند . –
طرف کتاب را می دید و اگر می خواست یک کاغذ بارکد برمی داشت . بعد هم همه ی کاغذهایی را که جمع کرده بود می داد به صندوق . آنجا بارکدها وارد کامپیوتر می شدند . بعد فاکتور در سه نسخه پرینت گرفته می شد ، یک نسخه را می دادند به انبار و انبار هم کتاب ها را می گذاشت توی یک نایلون قشنگ ، بعد تحویل مشتری و برو به سلامت !
بگذریم .
خلاصه به طُرُق مختلف واردات کتاب را به پادگان شروع کرده بودیم . دژبان ها هم عاصی شده بودند از دست ما . ولی خب دیگر ، یواش یواش رفیق شدیم و ...بـــــَـــله دیگر !
روزانه از کل پادگان می آمدند سراغم از رسمی و سرباز و ما هم اسمشان را توی کاغذ می نوشتیم و به صورت امانی تحویلشان می دادیم .
( این را یواشکی در گوش شما می گویم . همه ی این هایی که نوشتم برای این است که شاید چهار نفر خواندند و خدای ناکرده چیزهایی یادگرفتند...یعنی یک جوری بشوند جزو ِ بچه های کتاب !
بـــــله...! )
آدم باید کتاب خوان باشد...کتاب باید هلو باشد !
یا حق !