سلام . حالمان بد نیست . روزگار می گذرانیم . وَهم می خوریم و خیال می نوشیم ، یا می بافیم ، یا می کاریم ، یا...بیا ! این هم از نثر ادبی نوشتنمان !
حوصله تان سر نرفته است ؟!
آدم هم اینقدر صبور ؟ اینقدر بی خیال ِ این همه تکرار مکررات و چک چک چکامه ها وُ...اراجیف ؟!
ولی خداییش شما هم قبول کنید . این همه تکرار ِ نیامدن ، می شود این همه تکرار ِ خُزعبلاتی که نمی دانم با چه ز ِ ایست ! زرشک !!
...
بگو دنبالتان بیایم کجا ؟ ها ؟
کجای ِ...این همه بود و نبود ، کجای ِ...این همه مقلب القلوب ؟...والابصار ؟!! کدام بَصَر عزیز من ؟
فرض کن پاییز . این هوا هم برگ نارنجی و زرد و سرخ . اصلا همه ی برگ ها سرخ . سرخ هم که می بودی و قایم می شدی پشت این همه برگ می دیدمتان . حداقلش باد آن ها را می لرزاند و شما را نه ! چرا ندیدم ؟
فرض کن زمستان . پشت این همه برف . ردای سفید هم که می پوشیدی و قایم می شدی پشت این همه سفیدی ، می دیدمتان . خورشید آن ها را آب می کرد و شما را نه !
فصل های تکرار ، فصل های بدون دیدار ، فصل های فاصله...
کدام ابصار ؟
سال تحویلمان خوش است روبروی گنبد آقا . می ایستیم و حال ِ حوّل حالنا را می بریم ، یک قُلُپ اشک هم رویش !
...
هی دعا بخوان و حرف بزن و التماس کن و برو و بیا و گریه و کن و الکی بخند و الکی بخندان و فیلم بازی کن و تنها بشین و داد بزن و غروب نگاه کن و جمعه بگذران و دلگیر بشو و...نمی دانم گناه کن خروار خروار و توبه کن کیلو کیلو و متن بنویس و شعر بگو و جشن بگیر و روضه بگیر و بمیر و بمیر و بمیر و اوووووووَّه !
بعد هم هیچ . عشقمان رفته مرخصی !
بیا ! هی نمی آیید و یکی مثل فلانی می گوید یکهو می بینی سیزده به در آقا آمد ! کی حوصله اش را دارد ؟!! آن وقت است که مردم بهتان می گویند تا حالا کجا بودید ؟ می خواستید زودتر...
...
خنده تان گرفته است ها ! قشنگ معلوم است . حالا چون نثر ادبی است می نویسم که شکوفه های بادام در آمده اند و این یعنی خنده جنابعالی ! این هم یک فصل جدید ِ عاشقانه ی دیگر .
با تو ، همه ی فصل های من ، عاشقانه اند...
حضرت ِ...آقا !
... ... ولش کنید .
غرض مزاحمت بود که حاصل شد .
یا حق !