نماز میخواندم. رکوع و سجود از پی هم. یک لحظه چشمم افتاد به تلفن همراهم که جلوی سجّادهام بود.
دیدم دارم به آن سجده میکنم...
نماز میخواندم. رکوع و سجود از پی هم. یک لحظه چشمم افتاد به تلفن همراهم که جلوی سجّادهام بود.
دیدم دارم به آن سجده میکنم...
داشتم توی خیابان قدم می زدم. در دلم، آهنگی را که دوست داشتم می خواندم. لبهایم حرکت نمیکرد. تنها در دلم، تمام آهنگ را از اول تا آخر خواندم.
یک لحظه، معنای حقیقی ذکر قلبی را به تمامه دریافتم!
خانوادگی آمده بودند خانهی ما. نشستیم و از هر دری حرف زدیم. بچهاش نمیتوانست آرام بنشیند. حوصلهاش سر رفته بود. مدام میگفت: «بابا بریم. بریم دیگه...»
رفتم ظرف میوه را آوردم که مشغول شود. پدرش گفت: «آهااااان، تازه اصلِ کاری اومد. اصلاً همهی کارها برای همین خوردنه بابا جون. باید آدم بخوره تا بتونه قوی بشه. قوی بشه تا بتونه کار کنه. کار کنه تا بتونه پول در بیاره. پول در بیاره تا بتونه این میوهها رو بخره بذاره جلوش بخوره؛ بتونه زنده بمونه و قوی بشه، تا بتونه دوباره بره سر کار، تا بتونه با کار کردن پول در بیاره، تا بتونه این ها رو بخره و بخوره...»
کلاسی که ساعت دو بعد از ظهر تشکیل شود، بیش تر کلاسِ خواب است تا کلاس درس. استاد داشت درباره ی کِبر و غرور حرف می زد. رسید به داستانی که «حیوانی خواست از جوی آبی بپرد، عکس خود را در آب دید و ایستاد. نرفت. نتوانست که از عکس خودش دل بکند. می دانست که باید برود، اما نمی توانست. لاجرم پای در آب زد تا گِل آلود شد، آن گاه پرید و رفت...»
گفتم: «عجب حیوان با معرفتی!»
استاد هم چنان گفت و گفت و ما تنها به داستان ها که می رسید چشم و گوش مان باز می شد. داستان که تمام می شد و می رفت توی بحث، دوباره دهان دره بود و چشم های خمار! بعد از مدتی، طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «ما از این کلاس نتیجه می گیریم که وقتی خواستیم از جوی آبی بپریم، باید گِل آلودش کنیم، وگرنه باید معطّل بمانیم!». تا جمله ام تمام شد، کلاس هم تمام شد.
دوستان رو به من گفتند: «جناب کریمی، خدا پدرت را بیامرزد. خُب زودتر نتیجه را می گفتی راحت مان می کردی!»